دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

ساعاتی که برایم زود گذشت.میشناختمش و میشناخت مرا پیش از اینکه همدیگر را لحظه ای دیده باشیم.
خودش بود.همانگونه که در پندار من بود وهماگونه که در پندارش بودم
فرو می رفتیم در عمق کلمات
کاویدمش با هر کلمه و عجیب که خودش بود.
پویلیی دود سیگار تا همه ذهنم میدوید و چه شیرین بود سیگار,
و واژه ها در کشاکش با تارهای صوتی چه خوب میکشند ادم را به درک همه تراوشات ذهن متلاطم
دیری بود که حس آشنایی یک آشنا برایم غریبه بود.آنقدر دور شده بود برایم آن حس که انگار هیچ وقتی به تجربه اش لختی نگذرانده بودم.
دقایق زود میگذشت و حضور مهربانانه مادر دوست داشتنی این دوست تا دیروز از راه دور در جایی که خانه میخوانندش مرا در میان گرفت چونان چنبره ای از مادرپرستی همیشه همراه من و شرم حضور.
چه باید میکردم که سرعت لحظات بر من پیشی میگرفت و تنها به پایان دیداری رساند که چون یک تک آهنگ دلنشین به پایان میرسید,اما حیف که زمان برگشت نمیشناسد