تابستان هر روز دورتر میشودو
هی دورتر که پاییز میشود و شده
و
چرا نمناک نمیشود
آسمان که دور میشوند ابرها و آوار میشود همه بادهای این فصل بر صورتم و یخ میکند
به زور میخندم به برگهای رقصان درختان
که له میشوند با صدای عجبتر از رنگ عوض کردن هر ساله شان
گلایه نمیکنم که پاییز است و برای من که هنوز کودکی میکنم و
, روزگار مهر میتازاند لشکر خاطرات روزهای نخستین را که شناختم تو و تو را
که رها می کردم خودم را وخودت در شوخ و شنگی زنگهای تفریح را
و باد میوزید
,میشد بگریم دوری از خانه را که مادر نبود در کلاس و پاییز بود و همچنان هست که کلاغ دارد این
اسمان همانطور که همه جا دارد
اما دیگر این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا در باد بجنبانیم پاهای در گشاد کفشهایمان برای رفتن به خانه
این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا دل ببندم کودکانه به اسم روی پیرهنت که هنوز نخوانده بودمش
این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا راه کج کنم به سمت خانه ات
دیگر این پاییزها و همه پاییزهای در راه ندارند تو را و تو را و همه تو ها را
تا دلتنگ شوم برای فردا و کلاس معلمی که چون تو وتو وهمه تو ها همکلاسم میشدید
دیگر پاییز ندارد تو و تو و همه تو ها را و چنان کوچک میشود سینه ام که همه طاقت فریادش میشکند در بغضی نهان به اشکهای عصرانه
دیگر فقط این پاییز است که هی نزدیکی اش و نزدیکی گذرش بر من روزگار را میگذراند