دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

پائیز بر من میگذراند

تابستان هر روز دورتر میشودو

هی دورتر که پاییز میشود و شده

و

چرا نمناک نمیشود

آسمان که دور میشوند ابرها و آوار میشود همه بادهای این فصل بر صورتم و یخ میکند

به زور میخندم به برگهای رقصان درختان

که له میشوند با صدای عجبتر از رنگ عوض کردن هر ساله شان

گلایه نمیکنم که پاییز است و برای من که هنوز کودکی میکنم و

, روزگار مهر میتازاند لشکر خاطرات روزهای نخستین را که شناختم تو و تو را

که رها می کردم خودم را وخودت در شوخ و شنگی زنگهای تفریح را

و باد میوزید

,میشد بگریم دوری از خانه را که مادر نبود در کلاس و پاییز بود و همچنان هست که کلاغ دارد این

اسمان همانطور که همه جا دارد

اما دیگر این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا در باد بجنبانیم پاهای در گشاد کفشهایمان برای رفتن به خانه

این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا دل ببندم کودکانه به اسم روی پیرهنت که هنوز نخوانده بودمش

این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا راه کج کنم به سمت خانه ات

دیگر این پاییزها و همه پاییزهای در راه ندارند تو را و تو را و همه تو ها را

تا دلتنگ شوم برای فردا و کلاس معلمی که چون تو وتو وهمه تو ها همکلاسم میشدید

دیگر پاییز ندارد تو و تو و همه تو ها را و چنان کوچک میشود سینه ام که همه طاقت فریادش میشکند در بغضی نهان به اشکهای عصرانه

دیگر فقط این پاییز است که هی نزدیکی اش و نزدیکی گذرش بر من روزگار را میگذراند

۱ نظر:

ب.زهری (ب.تکرار) گفت...

آسمان این روز ها چقدر بی کلاغ است
و کلاف های این کاموای اسارت، بافته نشده
کلافه ام کرده