یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

کبریت


کلمات را میپزم و باز چراغی می افزایم بر همه خاموشیها و همچنان تاریک است
میگفت چراغ رابطه تاریک است
و همچنان هم خاموش است برای رابطه که مالامال است از بی نوری محض
از فراسوی همه تواتر لحظات می پایم که فرا برسد رعد و برقی
که شاید نوری شود در این همه ظلمت
باز نور نیست و سرد است و باز هم دیگر توان کبریت های نفروخته فقط جرقه ای است که تلاءلو بی رنگ صورتت را باز مینماید

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

پائیز بر من میگذراند

تابستان هر روز دورتر میشودو

هی دورتر که پاییز میشود و شده

و

چرا نمناک نمیشود

آسمان که دور میشوند ابرها و آوار میشود همه بادهای این فصل بر صورتم و یخ میکند

به زور میخندم به برگهای رقصان درختان

که له میشوند با صدای عجبتر از رنگ عوض کردن هر ساله شان

گلایه نمیکنم که پاییز است و برای من که هنوز کودکی میکنم و

, روزگار مهر میتازاند لشکر خاطرات روزهای نخستین را که شناختم تو و تو را

که رها می کردم خودم را وخودت در شوخ و شنگی زنگهای تفریح را

و باد میوزید

,میشد بگریم دوری از خانه را که مادر نبود در کلاس و پاییز بود و همچنان هست که کلاغ دارد این

اسمان همانطور که همه جا دارد

اما دیگر این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا در باد بجنبانیم پاهای در گشاد کفشهایمان برای رفتن به خانه

این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا دل ببندم کودکانه به اسم روی پیرهنت که هنوز نخوانده بودمش

این پاییز تو را و تو را و همه تو ها را ندارد تا راه کج کنم به سمت خانه ات

دیگر این پاییزها و همه پاییزهای در راه ندارند تو را و تو را و همه تو ها را

تا دلتنگ شوم برای فردا و کلاس معلمی که چون تو وتو وهمه تو ها همکلاسم میشدید

دیگر پاییز ندارد تو و تو و همه تو ها را و چنان کوچک میشود سینه ام که همه طاقت فریادش میشکند در بغضی نهان به اشکهای عصرانه

دیگر فقط این پاییز است که هی نزدیکی اش و نزدیکی گذرش بر من روزگار را میگذراند

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

ساعاتی که برایم زود گذشت.میشناختمش و میشناخت مرا پیش از اینکه همدیگر را لحظه ای دیده باشیم.
خودش بود.همانگونه که در پندار من بود وهماگونه که در پندارش بودم
فرو می رفتیم در عمق کلمات
کاویدمش با هر کلمه و عجیب که خودش بود.
پویلیی دود سیگار تا همه ذهنم میدوید و چه شیرین بود سیگار,
و واژه ها در کشاکش با تارهای صوتی چه خوب میکشند ادم را به درک همه تراوشات ذهن متلاطم
دیری بود که حس آشنایی یک آشنا برایم غریبه بود.آنقدر دور شده بود برایم آن حس که انگار هیچ وقتی به تجربه اش لختی نگذرانده بودم.
دقایق زود میگذشت و حضور مهربانانه مادر دوست داشتنی این دوست تا دیروز از راه دور در جایی که خانه میخوانندش مرا در میان گرفت چونان چنبره ای از مادرپرستی همیشه همراه من و شرم حضور.
چه باید میکردم که سرعت لحظات بر من پیشی میگرفت و تنها به پایان دیداری رساند که چون یک تک آهنگ دلنشین به پایان میرسید,اما حیف که زمان برگشت نمیشناسد

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

عقده های فروخورده
داده های نستانده,آتشهایی نهفته به خاکسترند
همه راهی که گشودیم نکند که بن بست است آنجا که کلام را پاسخی جز گلوله نیست